آخر از جمع هوسها عقده حاصل مي شود
چون بهم جوشد غبار اين و آن دل مي شود
جرم خودداريست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فال گهر زد باب ساحل مي شود
دشت امکان يکقلم وحشت کمين بيخوديست
گر کسي از خود رود هر ذره محمل مي شود
قوت پرواز در آسايش بال و پر است
هر قدر خاموش باشي ناله کامل مي شود
کيست غير از جلوه تا فهمد زبان حيرتم
مدعا محو است اگر آئينه سائل مي شود
دوري مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل مي شود
در طلسم پيريم از خواب غفلت چاره نيست
بيش دارد سايه ديواريکه مايل مي شود
از مدارا آنکه بر رويت سپر دارد بلاست
در تنک روئي دم شمشير قاتل مي شود
خط کشيدن تا کي از نسيان بلوح اعتبار
فهم کن اي بيخبر نقشيکه زايل مي شود
چون نفس در باب دلرا ورنه اين نخچير ياس
ميطپد بر خويشتن چندانکه بسمل مي شود
شرم حسن از طينت عاشق تماشاکردني است
روي او تا بر عرق زد خاک من گل مي شود
(بيدل) آسان نيست در گيرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن يکداغ حاصل مي شود