شماره ٢٧٨: شد لب شيرين ادايش با من از ابرام تلخ

شد لب شيرين ادايش با من از ابرام تلخ
از تقاضاي هوس کردم مي اين جام تلخ
پختگي در طبع ناقص بيدماغ تهمت است
دود مي آيد برون از چوبهاي خام تلخ
امتداد عمر برداز چشم ما ذوق نگاه
گهنگيها کرد آخر مغز اين بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناس دم زدن
زندگي برخود مکن چون مرغ بي هنگام تلخ
حرص زرآنگه حلاوت اختراع وهم کيست
کامها در جوش صفرا ميشود ناکام تلخ
بيصداعي نيست شهرتهاي اقبال جهان
موج چين زد بسکه شد آب عقيق از نام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل بتمهيد غرض
اي بسا مدحيکه شد زين شيوه چون دشنام تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حق گذاري انفعال
دادن جان نيست اينجا چون اداي وام تلخ
انتظار صيد مطلب سخت راحت دشمنست
خواب نتوان يافت جز در ديدهاي دام تلخ
گر زادبار آگهي بگذر زاقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نيست چون انجام تلخ
ميکند (بيدل) تبسم زهر چشمش را علاج
پسته اش خواهد نمک زد گر شود بادم تلخ