مگو طاق و سرائي کرده ام طرح
دل عبرت بنائي کرده ام طرح
زنيرنگ تعلقها مپرسيد
براي خود بلائي کرده ام طرح
به بينم تا چها ميبايدم ديدم
چو هستي خودنمائي کرده ام طرح
نگارستان رنگ انفعال است
اگر چون و چرائي کرده ام طرح
زآثار بلنديهاي طاقت
همين دست دعائي کرده ام طرح
شکست رنگ بايد جمع کردن
که تصوير فنائي کرده ام طرح
چو صبحم نقشبند طاق اوهام
نفس واري هوائي کرده ام طرح
سراسر تازه گلزار خيالم
خيابان رسائي کرده ام طرح
هواي وعده ديدار گرم است
قيامت مدعائي کرده ام طرح
ندارم شکوه نذر خويش اما
نياز افسون نوائي کرده ام طرح
چرا چون آبله برخود نبالم
سري در زير پائي کرده ام طرح
نگلزاريست منظورم نفردوس
براي خنده جائي کرده ام طرح
باين طارم مناز اي اوج اقبال
که من يک پشت پاي کرده ام طرح
بيا (بيدل) که در گلزار معني
زمين دلگشائي کرده ام طرح