بي پرده است جلوه زطرف نقاب صبح
تا کي روي چو ديده انجم بخواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فيض چيده اند
بيرون چاک سينه مدان فتحباب صبح
پيري رسيد مغفرت آماده شو که نيست
غير از کف دعا ورقي در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چيد
رنگ شکسته تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پير ببخشند روز حشر
شويند نامه سيه شب بآب صبح
اين دشت يکقلم زغبار نفس پر است
حسرت کشيده است بهر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفيض سحر مدار
اشک است روغنيکه دهد شير ناب صبح
نتوان گره زدن بسر رشته نفس
پيداست رنگ اين مثل از پيچ و تاب صبح
کاميکه داري از نفس واپسين طلب
فرصت درنگ بسته بدوش شتاب صبح
حاصل زعمر يکدم آگاهي است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کومشتري که جنس خروشي برآوريم
داريم از قماش نفس جمله باب صبح
تابوي از قلمرو تحقيق واکشيم
(بيدل) دوانده ايم نفس در رکاب صبح