شماره ٢٦٦: انجم چو تکمه ريخت زبند نقاب صبح

انجم چو تکمه ريخت زبند نقاب صبح
چندين خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعه تيغ تو ديدني است
خميازه کاري لب مخمور و آب صبح
غير از خيال تيغ تو گردن بجيب دوخت
بيمغز را چو کوه گرانست خواب صبح
از چاک دل رهي بخيال تو برده ايم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان بحيا ميدمد نگاه
گرمي نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعيت حواس به پيري طمع مدار
شيرازه نفس چکند با کتاب صبح
رفتيم و هيچ جا نرسيديم واي عمر
گم شد بشبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سايه ام سياهي دل داغ کرده است
شبها گذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستيست بار خاطر از خويش رفتنم
صد کوه بسته ام زنفس در رکاب صبح
بيداريم بخواب دگر ناز ميکند
پاشيده اند بر رخ شمعم گلاب صبح
در عرض هستيم عرق شرم خون گريست
شبنم تري کشيد زموج سراب صبح
(بيدل) زسير گلشن امکان گذشته ايم
يک خنده بيش نيست گل انتخاب صبح