عمريست که در حسرت آن لعل گهر موج
دل ميزندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخي زلفت فگند سايه بدريا
از آب روان دسته کند سنبل تر موج
در حسرت آن طره شبگون عجبي نيست
کز چاک دلي شانه زند فيض سحر موج
آنجا که کند جلوه ات ايجاد تحير
در جوهر آئينه زند سعي نظر موج
مشکل که برد ره بدلت ناله عاشق
در طبع گهر ريشه دواند چقدر موج
بي مطلبي آئينه آرام نفسهاست
دارد زصفا جامه احرام گهر موج
مطرب نفست زمزمه لعل که دارد
در ناله ني ميزند امر و زشکر موج
وحشت مده ازدست بافسانه راحت
زين بحر کسي صرفه نبرده است مگر موج
آفت هوس غيري و غافل که درين بحر
بر زورق آسايش خويش است خطر موج
از خلوت دل شوخي اوهام برون نيست
در بحر شکست است پر و بال سفر موج
فرياد که جز حسرت ازين ورطه نبرديم
تا چند زند دامن دريا بکمر موج
(بيدل) کرم از طينت ممسک نتوان خواست
چون بحر بساحل نتراود زگهر موج