عمريست سرشکي نزد از ديده تو موج
اين بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحريک نفس آفت دلهاي خموشست
برگشتي ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگيرد
در ديده درياست همان تار نظر موج
سرمايه لاف من و ما گرد شکستيست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پيداست که در وصل هم آسودگي ئي نيست
بيهوده بدريا نزند دست بسر موج
بر باد فنا گير چه آفاق و چه اشيا
يک جوش گداز است اگر بحر و گر موج
آگاه قدم ميل حدوثش چه خيال است
گر محرم دريا شده باشي منگر موج
مارا طپش دل نرسانيد بجائي
پيداست که يکقطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستي نه نشينم
چون شمع نيم ايمن ازين اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مايوس نلرزد
دارد زحباب آينه در پيش نظر موج
(بيدل) دم اظهار حيا پيشه خموشيست
از خشک لبي چاره ندارد بگهر موج