شماره ٢٥٨: جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ

جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ
اي هستي تو ننگ عدم تا بکجا هيچ
ديدي عدم هستي و چيدي الم دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتيم و نکرديم نگاهي بقفا هيچ
آئينه امکان هوس آباد خيال است
تمثال جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ
زنهار حذر کن زفسونکاري اقبال
جز بستن دستت نگشايد زحنا هيچ
خلقيست نمودار درين عرصه موهوم
مردي و زني باخته چون خواجه سرا هيچ
بر زله اين مايده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکول گدا هيچ
تا چند کند چاره عرياني ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثي ميکشد اين قافله با هيچ
(بيدل) اگر اينست سرو برگ کمالت
تحقيق معاني غلط و فکر رسا هيچ