شماره ٢٤٩: يک شبم در دل نسيم ياد آن گيسو گذشت

يک شبم در دل نسيم ياد آن گيسو گذشت
عمر در آشفتگي چون سر بزير مو گذشت
شوخي انديشه ليلي درين وادي بلاست
بر سر مجنون قيامت از رم آهو گذشت
هيچ کافر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خويش بايد از خيال او گذشت
ايدل از جور محبت تا تواني دم مزن
ناله بيدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سيل همواري مباش از عرض افراط کجي
چين پيشانيست هرگه شوخي از ابرو گذشت
از سراغ عافيت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گرديد بالينم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر ميزند هر قطره خون در زخم من
سبزه تيغ که يارب بر لب اين جو گذشت
بي تامل ميتوان طي کرد صد درياي خون
ليک نتوان از سر يکقطره آب رو گذشت
تا بخود جنبي نشانها بي نشاني گشته است
اي بسا رنگي که در يک پرزدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغيير نيست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر باين رنگ است (بيدل) کلفت ويرانه ات
رحم کن بر حال سيلي کز بناي او گذشت