ياد آن جلوه زچشمم گره اشک گشاست
شوق ديدار پرستان چقدر آينه زاست
نذر کوئيست غبار بهوا رفته من
باخبر باش که دنباله اين سرمه رساست
پيريم سر خط تحقيق فنا روشن کرد
حلقه قامت من عينک نقش کف پاست
خلوت آراي خيال ادب ديداريم
هر کجا آينه ئي هست غبار دل ماست
آنقدر سعي به آبادي ما لازم نيست
خانه چشم بامداد نگاهي برپاست
خاک هم شوخي انداز غباري دارد
شرط افتادگي آنست که نتوان برخاست
آتش از چهره زرين اثر زر ندهد
دين بدنيا مفروشيد که دنيا دنياست
غنچه زان پيش که آهنگ نفس ساز کند
جرس قافله رنگ طرب ياس نو است
شوکت حسن که لشکرکش ناز است اينجا
عمرها شد صف مژگان بتان رو بقفاست
بينوا نيست دل از جوش کدورت (بيدل)
شيشه را سنگ سنم آينه حسن صداست