شماره ٢٤٢: هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت

هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت
خوشم که شعله اين شمع خار خارم سوخت
ببزم يار جنون کردم اي ادب معذور
سپند سوخت بوجديکه اختيارم سوخت
چو موم دوريم از جلوه گاه شهد وصال
اشاره ايست که بايد جدا زيارم سوخت
بهار بي ثمري حمله باب سوختن است
خيال مصلحت انديشي چنارم سوخت
چو شمع کشته نرفتم بداغ منت غير
فتيله نفسي بود بر مزارم سوخت
سرشک هر مژه اندازش آنسوي نظر است
شرر عناني اين طفل ني سوارم سوخت
طلسم آگهيم بوته گداز خود است
فروغ ديده بيدار شمع وارم سوخت
نسيمي از چمن صيدگاه عشق وزيد
کباب کيست ندانم دل شکارم سوخت
هواي صل بخاک سيه نشاند مرا
برنگ داغ جنون نکهت بهارم سوخت
هنوز از کف خاکسترم اثر باقيست
گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت
دلي زپهلوي داغم نديد گرمي شوق
محبت تو ندانم پي چکارم سوخت
دگر مپرس زتأثير آه بي اثرم
بآتشي که ندارد هزار بارم سوخت
غبار دشت محبت سراغ غير نداشت
ببرق جلوه او هر که شد دوچارم سوخت
مباد شام کسي محرم سحر (بيدل)
دماغ نشه در انديشه خمارم سوخت