شماره ٢٣٨: هم در ايجاد شکستي بدلم پا زده است

هم در ايجاد شکستي بدلم پا زده است
نفس شيشه گرم سنگ بمينا زده است
راه خوابيده به بيداري من ميگريد
هر که زين دشت گذشته است بمن پا زده است
حسن يکتا چه جنون داشت که از ننگ دوئي
خواست بر سنگ زند آينه بر ما زده است
نيست يکقطره بي موج سراپاي محيط
جوهر کل همه بر شوخي اجزا زده است
اي سحر ضبط عنانيکه ازان طرز خرام
گرد ما هم قدح نازد و بالا زده است
هر نگه رنگ خرابات دگر ميريزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلد که داشت
بيدماغي پرطاوس بسرها زده است
زين برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
کس نرفتي بعدم هستي اگر جا ميداشت
خلقي از تنگي اين خانه بصحرا زده است
بگذر از پيش و پس قافله خاموشي
دو لب ما دو قدم بود که يکجا زده است
(بيدل) از جرگه اوهام بدر زن کاينجا
عالمي لاف خود دارد و سودازده است