همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت
زين نگين نامم نگاهي بود کز عينک گذشت
طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل
نيست بر عصمت حرج گرلولي از تنبک گذشت
همتي ميبايد اسباب تعلق هيچ نيست
برنمي آيد دو عالم با جنون يک گذشت
در مزاج خاک اين وادي قيامت کشته اند
پاي ما مجروح و بايد از تل آهک گذشت
هيچکس حيران تدبير شکست دل مباد
موي چيني هر کجا خطش دميد از حک گذشت
چون شرار کاغذ آخر از نگاه گرم او
بر بناي ما قيامت سيلي از چشمک گذشت
حسرت عشاق و بيداد نگاهش عالميست
بر يکي هم گر رسيد اين ناوک از هر يک گذشت
ننگ تحقيق است تفتيشي که دارد فهم خلق
در تامل هر که واماند از يقين بيشک گذشت
خيره بيني لازم طبع درشت افتاده است
کم تواند چشم تنگ از طينت از بک گذشت
کاش زاهد جام گيرد کز تمسخروا رهد
بي تکلف عمر اين بيچاره در تيزک گذشت
صحبت واعظ بغير از دردسر چيزي نداشت
آرميدن مفت خاموشي کزين مردک گذشت
فضل حق وافيست (بيدل) از فنا غمگين مباش
عمر باطل بود اگر بسا رو گر اندک گذشت