شماره ٢٣٤: همت چه بر فرازد از شرم فقر ما دست

همت چه بر فرازد از شرم فقر ما دست
عريان تني لباسيم کو آستين کجا دست
بي انفعالي از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بي عرق شد شستيم از حيا دست
هر جالب سؤالي شد بر در طمع باز
ديگر بهم نيايد چون کاسه گدا دست
قدر غنا چه داند ذلت پرست حاجت
بر پشت خود سوار است از وضع التجا دست
ياران هزار دعوي از لاف پيش بردند
از اتفاق با لب طرح است درصدا دست
گردون نا پشيمان مغلوب هيچکس نيست
سودن مگر بيازد بر دست آسيا دست
اي صحبت از دل تنگ تهمت نصيب شبنم
اين عقده گر گشودي تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط ميکشد بصحرا
اينجا هزار دامن خفته است جيب تا دست
تغيير رنگ فطرت بي ننگ سيلي ئي نيست
روز سياه دارد در کسوت حنا دست
دريوزه طراوت يمني ندارد اينجا
چون نخل عالمي را شد خشک بر هوا دست
بي قطع زندگاني مشکل توان جدا کرد
ازد امن هوسها اين صد هزار پا دست
رعنائي تجمل مست خراش دلهاست
هر گاه پنجه يازيد شد ناخن آزما دست
حرص حصول مطلب بي نشه جنون نيست
از لب دو گام پيش است در عرصه دعا دست
از دست گيري غير در خاک خفتن اولي است
همچون چنار يارب رويد زدست ما دست
حيف است سعي همت خفت کش گل و مل
بايد کشيد ازين باغ يا دامن تو يا دست
(بيدل) درين بيابان خلقي بعجز فرسود
چون نقش پا شکستيم ما هم بزير پا دست