شماره ٢٣٢: هما سراغم و زير فلک مگس هم نيست

هما سراغم و زير فلک مگس هم نيست
چه جاي کس که درين خانه هيچکس هم نيست
بوهم خون مشو ايدل که مطلبت عنقاست
بعالميکه توان سوخت مشت خس هم نيست
زبيقراري مرغ اسير دانستم
که جاي يکنفس آرام در قفس هم نيست
به بي نيازي ما اعتماد نتوان کرد
بدل هوائي اگر نيست دسترس هم نيست
فساد ما اثر ايجاد حکم تهديد است
اگر ز دزد نيابي نشان عسس هم نيست
زخويش رفتن ما ناله ئي ببار نداشت
فغانکه قافله عجز را جرس هم نيست
گذشته است زهم گرد کاروان وجود
کسي که پيش نيفتاده است پس هم نيست
شرار من بچه اميد فال شعله زند
که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نيست
بدرد بيکسيم خون شو اي پر پرواز
کز آشيان بدرم کردي و قفس هم نيست
بدين دو روزه تماشاي زندگي (بيدل)
کدام شوق و چه عشق اينقدر هوس هم نيست