شماره ٢٣١: هستي چو سحر عهد بپرواز فنا بست

هستي چو سحر عهد بپرواز فنا بست
بايد همه را زين دو نفس دل بهوابست
در گلشن ما مغتنم شوق هوائيست
اي غنچه درينجا نتوان بند قبا بست
يک مصرع نظاره بشوخي نرسانديم
يارب عرق شرم که مضمون حيا بست
تحقيق زما راست نيايد چه توان کرد
پرواز بلندي بتحير پر ما بست
از وهم تعلق چه خيال است رهائي
در پاي من اين گرد زمينگير حنا بست
بي کشمکشي نيست چه دنيا و چه عقبي
آه از دل آزاد که خود را بچها بست
بر خويش مچين گر سر موئيست رعونت
اين داعيه چون آبله سرها ته پا بست
گر نيست هوس محرم اميد اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت بدعا بست
کم نيست دوروزي که بخود ساخته باشي
دل قابل آن نيست که بايد همه جا بست
فقرم به بساطيکه کند منع فضولي
نتوان بتصنع پر تصوير هما بست
دل بر که برد شکوه زبيداد ضعيفي
بر چيني ما سايه مو راه صدا بست
(بدل) نتوان بردنم از خط جبينم
نقاش عرق ريز حيا نقش مرا بست