هستي برنگ صبح دليل فنا بس است
بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است
زين بحر چون حباب کمال نمود ما
آئينه داري دل بي مدعا بس است
ما مرد ترکتازي آن جلوه نيستيم
بهر شکست لشکر ما يک ادا بس است
محروم پاي بوس ترا بهر سوختن
گر شعله نيست غيرت رنگ حنا بس است
محتاج نيست حسن بآرايش دگر
گل را زغنچه تکمه بند قبا بس است
از دل بهر خيال قناعت نموده ايم
آئينه روي گر ننمايد قفا بس است
گوهر صفت زمنت در يوزه محيط
در کاسه جبين تو آب حيا بس است
واماندگي بهر قدم اينجا بهانه جوست
گر خار نيست آبله هم زير پا بس است
گر در خور کفايت هر کس نصيبه ايست
آئينه گو بهر که رسد دل بما بس است
خود بيني ئي که آينه هيچکس مباد
در خلق شاهد نگه نارسا بس است
ما را چو رشته ئي که بسوزن وطن کند
چندانکه بگذريم درين کوچه جا بس است
(بيدل) مرا ببوس و کنار احتياج نيست
با عندليب جلوه گل آشنا بس است