شماره ٢٢٧: هر که آمد سير ياسي زين گلستان کرد و رفت

هر که آمد سير ياسي زين گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود بدامان کرد و رفت
غنچه گشتن حاصل جمعيت اين باغ بود
ناله بلبل عبث تخمي پريشان کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم اين ماتم سرا
خنده شادي همان وقف گريبان کرد و رفت
محملي بر شعله اشکي توشه آهي راهبر
شمع در شبگير فرصت طرفه سامان کرد و رفت
در هواي زلف مشکين تو هر جا دم زدم
دود آهم عالمي را سنبلستان کرد و رفت
حرص زندانگاه يکعالم اميدم کرده بود
عبرت کم فرصتيها سخت احسان کرد و رفت
دوش سيلاب خيالت ميگذشت از خاطرم
خانه دل بر سر ره بود ويران کرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم
آنقدر فرصت که طوف چشم حيران کرد و رفت
اخگري بودم نهان در پرده خاکستري
خودنمائي زين لباسم نيز عريان کرد و رفت
فرصتي کو تا کسي فيضي برد زين انجمن
کاغذ آتش زده باري چراغان کرد و رفت
وهم ميبالد که داد آرزوها دادن است
ياس مينالد که اينجا هيچ نتوان کرد و رفت
اين زمان (بيدل) سراغ دل چه ميجوئي زما
قطره خوني بود چندين بار طوفان کرد و رفت