شماره ٢١٨: وهم هستي هيچکس را از طپيدن وانداشت

وهم هستي هيچکس را از طپيدن وانداشت
مهر بال و پرهمان جز بيضه عنقا نداشت
عالمي زين بزم عبرت مفلس و مايوس رفت
کس نشد آگه که چيزي داشت با خود يا نداشت
بيکسي زحمت پرست منت احباب نيست
ياد اياميکه که کس ياد از غبار ما نداشت
هر چه پيش آمد همان روبر قفا کرديم سير
يکقلم دي داشتيم امروز ما فردا نداشت
دعوي صاحبدلي از هرزه گويان باطلست
تا نفس بي ضبط ميزد شيشه گر مينا نداشت
مشق همواري درين مکتب دليل خامشيست
تا درشتي است سنگ سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سوره برد برسيم و زر دارد نظر
زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنيا نداشت
قانعان سيراب تسکين از زلال ديگراند
آب شيريني که گوهر دارد از دريا نداشت
تا ز تمکين نگذرند آداب دانان وفا
شمع محفل در سر آتش داشت زير پا نداشت
تا بيابان مرگ نوميدي نبايد زيستن
هر کجا رفتيم ما را بيکسي تنها نداشت
دوريم زان آستان ديوانه کرد اما چه سود
آنقدر خاکي که افشانم بسر صحرا نداشت
چون نفس (بيدل) نفسها در تردد سوختم
گوشه دل جاي راحت بود اما جا نداشت