وضع خطوط جبين از قلم مبهمي است
شبهه چه خواند کسي در ورق ما نمي است
در کلب آباد وهم درد محبت کراست
مقتضي دود و گرد گريه بي ماتمي است
بي عرق شرم نيست از من و مادم زدن
در نفس ما چو صبح آئينه شبنمي است
الفت دل رهزن است ورنه درين دشت و در
پاي طلب زابله بر پل آب کمي است
محرم خود نيستي ورنه برنگ هلال
سر بفلک سودنت سوي گريبان خمي است
زخم دلت گندميست در غم سوداي نان
پشت و شکم گر بهم سوده شود مرهمي است
معني مغشوش حرص تا شود آئينه ات
در کف دست فسوس نيز خط توامي است
هر چه دميد از نفس رفت بباد هوس
رشته ديگر مبند نغمه سازت رمي است
طالب ويرانها غير جنونت که کرد
آنچه تو خواندي بهشت خانه بي آدمي است
نيست حضور دلت جز بحساب ادب
از نفس آگاه باش شيشه گريها دمي است
نشه عشق و هوس باز درين جا کجاست
گر همه خميازه است ساغر عيش جمي است
شعله درد غرور تاخته در هر دماغ
خلق سراپا چو شمع يکعلم و پرچمي است
جست دل از پير عقل باعث اخفاي راز
گفت درين انجمن ديده نامحرمي است
شيخ و برهمن همان مست خيال خوداند
آگهي اينجا کراست (بيدل) ما عالمي است