وضع ترتيب ادب در عرصه گاه لاف نيست
قابل اين زه کمان قبضه نداف نيست
از عدم ميجوشد اين افسانه هاي ما و من
گر بمعني وارسي جز خامشي حراف نيست
غفلت دلها جهاني را مشوش وانمود
هيچ جا موحش تر از آئينه ناصاف نيست
رايج و قلب دکان وهم بي اندازه است
با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نيست
خواب راحت مدعاي منعم است اما چسود
مخملي جز بورياي فقر تسکين باف نيست
هر کرا ديدم درين مشهد دونيمش کرده اند
تيغ قاتل هم برين تقدير بي انصاف نيست
آنسوي خوف ور جا خلد يقين پيدا کنيد
ورنه ايمانيکه مشهور است جز اعراف نيست
نقش اين دفتر کما هي کشف طبع ما نشد
عينک فطرت در اينجا آنقدر شفاف نيست
بوالفضول جودباش اين بزم اکرام است و بس
هر قدر بخشد کسي آب از محيط اسراف نيست
عرش فرش اينجا محاط وسعت آباد دلت
کعبه ما را سواد تنگي از اطراف نيست
طالب فهم مسمائي عيار اسم گير
صورت عنقا همين جز عين و نون و قاف نيست
قيد دل (بيدل) غبار ننگ فطرتها مباد
تا زمينا نگذرد درد است اين مي صاف نيست