واژگوني بسکه با وضعم قرين گرديده است
سرنوشتم نيز چون نقش نگين گرديده است
عمرها شد چون نگاه ديده آئينه ام
حيرت ديدار حصن آهنين گرديده است
داشتم چون صبح گير و دار شور محشري
کز غم کم فرصتي آه حزين گرديده است
هيچ وضعي همچو آراميدگي مقبول نيست
شعله هم از داغ گشتن دلنشين گرديده است
گر بنرمي خو کند طبعت حلاوت صيدتست
هر کجا موميست دام انگبين گرديده است
بي محابا از سرافتادگان نتوان گذشت
خاک از يک نقش پاصد جبهه چين گرديده است
همچو موج از تهمت دام تعلق فارغيم
دامن ما را شکست رنگ چين گرديده است
فرش همواريست هر گه ماه ميگردد هلال
در کمال اکثر رگ کردن جبين گرديده است
جلوه هستي غنيمت دان که فرصت بيش نيست
حسن اينجا يک نگه آئينه بين گرديده است
(بيدل) از بيدستگاهي سرنگون خجلتيم
دست ما از بس تهي شد آستين گرديده است