شماره ٢٠٩: نيستي تا علم همت عنقا برداشت

نيستي تا علم همت عنقا برداشت
کلهي بود که ما را زسرما برداشت
از گرانباري اين قافله ها هيچ مپرس
کوه يک ناله ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چه قدر شکر طلب ميخواهد
شمع اينجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگي فرصت درس شرر آسان فهميد
منتخب نقطه ئي از نسخه عنقا برداشت
تا نفس هست ازين دامگه آزادي نيست
تهمتي بود تجرد که مسيحا برداشت
يک سر و اينهمه سودا چه قيامت سازيست
حق فرصت نفسي بود اداها برداشت
دوري فطرت از اسرار حقيقت از ليست
گوهر اين عقده جاويد زدريا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علايق ختم است
آسمان نيز دلي داشت زدنيا برداشت
دور پيمانه خودداري ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مينا برداشت
زين خراميکه غبارش همه اجزاي دل است
خواهد آئينه سر از راه تو فردا برداشت
تيغ بيداد تو بر خاک شهيدان وفا
سرم افگند بآن ناز که گويا برداشت
سير اين انجمنم وقف گدازيست چو شمع
بار دوش مژه بايد بتماشا برداشت
چقدر عالم (بيدل) بخيال آمده ايم
هر که بر ما نظري کرد دل از ما برداشت