نيست ايمن از بلا هر کس بفکر جستجوست
روز و شب گرداب را از موج خنجر بر گلوست
در تماشائيکه ما را بار جرأت داده اند
آرزو در سينه خار است و نگه در ديده موست
جاده کج رهروانرا سر خط جانکاهي است
باعث آشوب دلها پيچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ريخت جز در پاي خوبان آبروست
بر فريب عرض جوهر گرد پرکاري مگرد
آينه بي حسن نتوان يافتن تا ساده روست
حسن بيرنگيست در هر جا برنگي جلوه گر
در دل سنگ آنچه مي بيني شرر در غنچه بوست
غير حيرت آبيار مزرع عشاق نيست
چون رگ ياقوت اينجا ريشه در خون نموست
بي فنا نتوان بکنه معني اشيا رسيد
آينه گر خاک گردد باد و عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نيست
نقش خويش از لوح هستي گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباري نيست غير از سوختن
آبروي مزرع ما برق استغناي اوست
غفلت ما پرده دار عيب بينائي خوشست
چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه (بيدل) در کف استاد عشق
با کمال نگته سنجي بيخبر از گفتگوست