نه ما را صراحي نه پيمانه ايست
دل و ديده غوغاي مستانه ايست
زدل شش جهت شيشه ها چيده اند
جهان حلب خوش پريخانه ايست
بهر گردبادي گزين دشت و در
تأمل کني هوي ديوانه ايست
گر اينست سنگيني خواب ما
خروش قيامت هم افسانه ايست
درين انجمن فرصت ما و من
همان قصه شمع و پروانه ايست
قناعت بگوشت نگفت اي صدف
که در جيب لب بستنت دانه ايست
رفيقان تلاشيکه آنجا رسيم
درين دشت دل نام ويرانه ايست
مباشيد غافل زوضع جنون
بهر زلف آشفتگي شانه ايست
زتحقيق خود هيج نشگافتم
سرم در گريبان بيگانه ايست
چو (بيدل) توان از دو عالم گذشت
اگر يک قدم جهد مردانه ايست