نه عشق سوخته و نه هوس گداخته است
چو صبح آينه ما نفس گداخته است
سلامت آرزوي وادي رحيل مباش
که عالمي بفسون جرس گداخته است
بخلق سبقت اسباب پختگي مفروش
که بيشتر ثمر پيشرس گداخته است
زنقد داغ مکافات خويش آگه نيست
دماغ شعله باين خوش که خس گداخته است
غبار مشت پرما نياز دام کنيد
که عمرها بهواي قفس گداخته است
ترحم است بران دل که گاه عرض و نياز
زبي نيازي فريادرس گداخته است
مگر شکست بفرياد دل رسد ورنه
دراي محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستي (بيدل) که محو حسرت اوست
چو ناله هيچ ندارد زبس گداخته است