نه جاه مايه عصيان نه مال غفلت زاست
همين نفس که تواش صيد الفتي دنياست
کسي ستمکش نيرنگ اتحاد مباد
تو بي وفا نه ئي اما جدائي تو بلاست
جنون پيامي اوهام داغ يا سم کرد
اميد ميطپد و نامه در پر عنقاست
بوهم نشه آزادگي گرفتاريم
چو صبح آنچه قفس موج ميزند پرماست
بخاک ميکده اعجاز کرده اند خمير
زدست هر که قدح گل کند يد بيضاست
چمن زبندگي حسن اگر کند انکار
خط بنفشه گوا مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشيد سايه ميباشد
چه جلوها که نه در غفلت تو ناپيداست
عنان لغزش ما بيخودان که ميگيرد
چو اشک وحشت ما را هجوم آبله پاست
توسا کني و روانست اراده مطلق
بهر کنار که کشتي رود قدم درياست
کجاست غير جزا ثبات ذات يکتائي
توئي در آئينه دارد مني که از تو جداست
همين توهم وجدان دليل محروميست
که تو نيافتني و نيافتن همه راست
زدستگيري خلق اينقدر زمينگيرم
عصا اگر نتوان يافت ميتوان برخاست
زبس گذشته ام از عرض کارگاه هوس
بخود گرم نظر افتد نگاه رو بقفاست
مگير دامن انديشه دگر (بيدل)
که دست باده کشان وقف گردن ميناست