نقش ديباي هنر فرش ره اهل صفاست
عافيت در خانه آئينه نقش بورياست
تا تبسم با لب گلشن فريبت آشناست
از خجالت غنچه را پيراهن خوبي قباست
ني همين آشفته ئي چون زلف داري روبرو
همچو کاکل نيز يک جمع پريشان در قفاست
عمرها شد کز تمناي بهار جلوه ات
بلبلان را در چمن هر برگ گل دست دعاست
کشته تيغ تمنا را درين گلزار شوق
همچو گل يک خنده زخم شهادت خون بهاست
غنچه تا دم ميزند موج شکست آئينه است
دانه دل را خيال گردش رنگ آسياست
تازچشم التفات تيغ او افتاده ام
بخيه را بر روي زخمم خنده دندان نماست
غافل از عبرت فروشيهاي عالم نيستم
هر کف خاکي ازين صحرا بچشمم توتياست
روشن است از بند بندم وحشت احوال دل
هر گره در کوچه ني ناله ئي را نقش پاست
عاجزي را پيشواي سعي مقصد کرده ايم
بيشتر نقش قدم ما را بمنزل رهنماست
همچو دل سخت رويان سنگ ميناي خوداند
چون زبان نرم ملايم طينتان را مومياست
اي بعشرت بردن است از سخت گيريهاي دهر
نام را نقش نگيني نيست نقب خندهاست
گرنه مخمور گرفتاريست زلف مهوشان
(بيدل) از هر حلقه در خميازه حسرت چراست