شماره ١٩٥: نفس بوالهوسان بر دل روشن تيغست

نفس بوالهوسان بر دل روشن تيغست
شمع افروخته را جنبش دامن تيغست
شيشه را سرکشي خويش نشانده است بخون
گردن بي ادبان را رگ گردن تيغست
منت سايه اقبال زآتش کم نيست
گر هما بال گشايد بسر من تيغست
خاک تسليم برسر کن که درين دشت هلاک
تو نداري سپر و در کف دشمن تيغست
نتوان از نفس سوختگان ايمن بود
دود اينخانه چو برجست زروزن تيغست
عکس خونيست فرو ريخته از پيکر شخص
گر همه آينه سازند زآهن تيغست
تا مخالف زموافق قدمي فاصله نيست
در گلو آب چو استاد زرفتن تيغست
کوه از ناله و فرياد نمي آسايد
چکند برسر اين پاي بدامن تيغست
ذوالفقار دگر است آنکه کند قطع امل
ورنه مقراض هم از بهر بريدن تيغست
کلفت زندگي از مرگ بتر ميباشد
شمع مار از سر خود نگذشتن تيغست
سطر خوني زپرافشاني بسمل خوانديم
که گر از خويش روي جاده روشن تيغست
زين ندامت که بوصلي نرسيدم (بيدل)
هر نفس در جگرم تا دم مردن تيغست