نسزد بوضع فسردگي زبهار دل مژه بستنت
که گداخت جوهر رنگ و بو بفشار غنچه نشستنت
مکش اي حباب بقا هوس الم ستمگري نفس
چقدر گره بدل افگند خم و پيچ رشته گسستنت
بتکلف قدح هوس سرو برگ حوصله باختي
نرسيد نشه همتي زترنگ ذوق شکستنت
چه نمود فرصت بيش و کم که رميدي از چمن عدم
نه نشست رنگ تاملي چو شرار برزخ جستنت
تو نواي محفل غيرتي زچه رو فسرده غفلتي
نفسي که زخمه بتار زد که نبود اشاره رستنت
همه دم زقلزم کبريا تب شوق ميزند اين صلا
که فريب موج گهر مخور زدو روزه آبله بستنت
چه وفاست (بيدل) سخت جان که دم جدائي دوستان
جگر ستمزده خون شود زحياي سينه نخستنت