نسبت اشراف با دو نان خطاست
سر اگر گرديد نتوان کفت پاست
آه بي تأثير ما را کم مگير
هر کجا دوديست آتش در قفاست
بي جفاي چرخ دل را قدر نيست
روسفيديهاي تخم از آسياست
تيره بختي خال روي عاجزيست
بر زمين گر سايه باشد خوش اداست
پيش ما آزادگان دشت فقر
دامگاه مکر نقش بورياست
عاجزي هم بال شهرت ميکشد
بو شکست ساغر گل را صداست
بهر عبرت سرمه ئي در کار نيست
يکقلم اجزاي عالم توتياست
بيخودي دل را عمارت گر بس است
خانه آئينه از حيرت بپاست
گر زخود رستي نه صيد است و نه دام
چون شرر از سنگ بر در زد هواست
بي تميزي از مذلت فارغست
تا زحاجت نيستي آگه غناست
پير گشتي از فنا غافل مباش
صورت قد دو تا ترکيب لاست
هاي و هوي محفل فغفور چند
موي چيني طاق نسيان صداست
(بيدل) از آئينه عبرت گير و بس
تا نفس باقي بود دل بي صفاست