مي ئي که شوخي رنگش جنون افلاکست
بخاتم قدح ما نگين ادراک است
خمير قالب من بود لاي خم کامروز
کسيکه ريشه دوانيد در دلم تاک است
مريز آب رخ سعي جز بقدر ضرور
که سيم و زر زفزوني وديعت خاک است
فروغ جوهر هر کس بقدر همت اوست
بچشم آتش اگر سرمه ايست خاشاک است
زصيدگاه تعلق همين سراغت بس
که هر کجا دلي آويخته است فتراک است
نگه زديده ما پرتوي نداد برون
چراغ آئينه از دودمان امساک است
دلم بالفت ناز و نياز مي لرزد
که رنگ جلوه حرير است و ديده نمناک است
جهان زبسکه هجوم غبار دل دارد
نگاه ازمژه بيرون نجسته در خاک است
طپيدن آئينه ماست ورنه زين دريا
حساب موج بيک آرميدنش پاک است
بغير وهم دگر چيست مانعت (بيدل)
تو پرفشاني و از شش جهت قفس چاک است