شماره ١٨٥: ميروم از خويش و حسرت گرم اشک افشاندن است

ميروم از خويش و حسرت گرم اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان گريه گرد دامن است
ما ضعيفانرا اسيري ساز پرواز است و بس
رشته پاي طلب بال اميد سوزن است
با زمين چون سايه همواريم و از خود ميرويم
حيرت آئينه ما هم تسلي دشمن است
پيچ و تاب زلف دارد راه باريک سلوک
شانه سان ما را بمژگان قطع اين ره کردن است
از امل جمعيت دل وقف غارت کرده ايم
ريشه گر افسون نخواند دانه ما خرمن است
هيچکس را نيست از دام رگ نخوت خلاص
سر وهم در لاف آزادي سراپا گردن است
در محيط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشي ما شمع هستي روشن است
بر ندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعله بيتاب ما را آرميدن مردن است
عمرها شد بر خط پرکار جولان ميکنيم
رفتن ما آمدنها آمدنها رفتن است
دل چه امکانست بيرون آيد از دام امل
مهره (بيدل) در حقيقت مار را جزو تن است