شماره ١٨١: مشاطه شوخي که بدستت دل ما بست

مشاطه شوخي که بدستت دل ما بست
ميخواست چمن طرح کند رنگ حنا بست
آن رنگ که ميداشت دريغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسيد و بپا بست
آخر چمني را بسرانگشت تو پيچيد
واکرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آبست زشبنم دل هر برگ گل امروز
کاين رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زين نور که از شمع سرانگشت تو گل کرد
تا شعله زند آتش ياقوت حنا بست
کيفيت گل کردن اين غنچه برنگيست
کز حيرت سرشار توان آينها بست
ارباب نظر را بتماشاي بهارش
دست مژه ئي بود تحير بقفا بست
تا چشم گشايد مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده گشا بست
گروانگري صنعت مشاطکي ئي نيست
سحر است که بر پنجه خورشيد سهايست
تا عرضه دهد منتخب نسخه اسرار
طراح چمن معني هر غنچه جدا بست
(بيدل) توهم از شوق چمن شوکه باين رنگ
شيرازه ديوان تو امروز حنا بست