مست عرفانرا شراب ديگري در کار نيست
جز طواف خويش دور ساغري در کار نيست
سعي پروازت چو بوي گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپري در کار نيست
سوختن چون شمع اوج پايه اقبال ماست
داغ منظور است اينجا اختري در کار نيست
صبح را اظهار شبنم خنده دندان نماست
سينه چاک شوق را چشم تري در کار نيست
خفت و تمکين حجاب نشه وارستگيست
بحر اگر باشي حباب و گوهري در کار نيست
شانه گر مشاطه زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگي را مسطري در کار نيست
آتش خورشيد را نبود کواکب جز سپند
حسن چون سرشار باشد زيوري در کار نيست
شعلها در پرده سعي جهان خوابيده است
گر نفس سوزد کسي آتشگري در کار نيست
اضطراب دل زهر مويم چکيدن ميکشد
چون رگ ابر بهارم نشتري در کار نيست
عالم عجز است اينجا جاه کو شوکت کدام
تا تواني ناله کن کر و فري در کار نيست
خشت بنياد تو بر هم چيدن مژگان بس است
در تغافل خانه بام و منظري در کار نيست
زهد و تقوي هم خوشست اما تکلف بر طرف
درد دل را بنده ام دردسري در کار نيست
حرص قانع نيست (بيدل) ورنه از ساز معاش
آنچه ما در کار داريم اکثري در کار نيست