شماره ١٧٩: مرا بآبله پا چه مشکل افتاد است

مرا بآبله پا چه مشکل افتاد است
که تا قدم زده ام پاي بر دل افتاد است
بقدر سعي دراز است راه مقصد ما
وگرنه در قدم عجز منزل افتاد است
نفس نمانده و من ميکشم کدورت جسم
گذشته ليلي و کارم بمحمل افتاد است
اميد گوهر ديگر ازين محيط کراست
همين بس است که گردي بساحل افتاد است
چو سرو گرچه نداريم طوف آزادي
رسيده ايم بپائيکه در گل افتاد است
تو در کناري و ما بيخبر علاجي نيست
فروغ شمع تو بيرون محفل افتاد است
بغير نفي چه اثبات ميتوان کردن
طلسم هستي ما سخت باطل افتاد است
زسنگ جوش شرر بين و ناله خرمن کن
که زير خاک هم آتش بحاصل افتاد است
تبسم که بخون بهار تيغ کشيد
که خنده بر لب گل نيم بسمل افتاد است
نه نقش پاست که در وادي طلب پيداست
زکاروان جرسي چند (بيدل) افتاد است