شماره ١٧٨: محرم حسن ازل انديشه بيگانه نيست

محرم حسن ازل انديشه بيگانه نيست
رنگ ميگردد بگرد شمع ما پروانه نيست
از نفسها ناله زنجير مي آيد بگوش
در جنون آباد هستي هيچکس فرزانه نيست
بسکه يادت ميدهد پيمانه بيهوشيم
اشک هم در ديده ام بي لغزش مستانه نيست
غير وحشت کيست تا گردد مقيم خانه ام
سيل هم بيش از دمي مهمان اين ويرانه نيست
گريه شبنم پي تسخير گل بيهوده است
طايران رنگ را پرواي آب و دانه نيست
بهره از کسب معارف کي رسد بي مغز را
سرخوشي از نشه مي قسمت پيمانه نيست
سيل اشکم در دل شبنم نفس دزديده است
از ضعيفي ناله در زنجير اين ديوانه نيست
زينهار ايمن مباش از ظالم کوته زبان
مي شگافد سنگ را آن اره کش دندانه نيست
هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنيده ايم
ما سيه بختان شبي داريم ليک افسانه نيست
عمرها چون سرمه گرد چشم او گرديده ايم
مستي انشا نامه ما بي خط پيمانه نيست
شور ما چون رشته ساز از زبان نيستي است
نغمه ها مينالد اما هيچکس در خانه نيست
عشرتم (بيدل) نه بر يک دور موقوف است و بس
اشک خواهد سبحه گردانيد اگر پيمانه نيست