شماره ١٧٧: مبتذل صبح و شام تازگي آرنده نيست

مبتذل صبح و شام تازگي آرنده نيست
مسخره روزگار آنقدرش خنده نيست
آينه در پيش گير محرم تحقيق باش
غير زخود رفتنت پيش تو آينده نيست
وحشت طور زمان لمعه برق است و بس
علت کوريست گر چشم تو ترسنده نيست
صاف دلان فارغند شکوه اوهام چند
گر دلت از خود پر است آينه شرمنده نيست
در کف اخلاق تست رشته تسخير خلق
غافل از احسان مباش هيچکست بنده نيست
مصدر ايذاي خلق در همه جا ناسزاست
گر همه در زير پاست آبله زيبنده نيست
هيچکس از گل نچيد رائحه انفعال
خبث چه بو ميدهد گر دهنت گنده نيست
طبع حرون خم نزد جزبدر احتياج
بي طلب کاه و جو گاو سرافگنده نيست
تخت سليمان جاه پايه قدرش هواست
دود دماغ حباب آنهمه پاينده نيست
فقر بهر جا کشد دامن اقبال ناز
چرخ بصد اطلسش پينه يک ژنده نيست
اي همه وهم و گمان در الم رفتگان
ريش کن و جامه در يشم کسي کنده نيست
خواه دلت چاک زن خواه بسر خاک ريز
دهر زوضع غرور بهر تو گردنده نيست
به که دل منفعل از خودت آگه کند
ورنه به پيشت کسي آينه دارند نيست
(بيدل) ازين چارسو عشوه ديگر مخر
غير فنا هيچ جنس نزد حق ارزنده نيست