شماره ١٧٦: ما و من گم گشت هر گه خواب شد همبسترت

ما و من گم گشت هر گه خواب شد همبسترت
بيضه عنقاست سر در زير بالين پرت
اوج همت تا نفس باقيست پستي مي کشد
بگذري زين نردبانها تا رسي به منظرت
اي حباب ازصفر اوهام اينقدر باليده ئي
يکنفس ديگر بيفزا گر نيايد باورت
آتش اين کاروان در هيچ حال آسوده نيست
بعد مردن نيز پروازيست در خاکسترات
کاش ازين هستي صداي الرحيلي بشنوي
ميکشد هر صبح چندين پنبه از گوش کرت
اي مي ميناي عشرت از تکلف پرمنال
ريختي در خاک اگر لبريز کردي ساغرت
زين دبستان معني جمعيتت روشن نشد
چون سحر از بس پريشان بود خط مسطرت
سر بزانو دوختن آنگه خيال محرمي
بيگمان اين حلقه افگنده است بيرون درت
همچو شمعت فرصت هستي بلاگردان بس است
رنگها داري که ميگردد همان گرد سرت
تابکي بندي وبال خود بدوش ديگران
آب به آئينه از شرم کف روشنگرت
خواه بر گردون قدم زن خواه رو زير زمين
جز همين ويرانه نتوان يافت جاي ديگرت
بي رگ گردن مدان در امتحان آباد عشق
تا نچربد رشته در سوزن بجسم لاغرت
از حلاوتگاه کنج فقر اگر آگه شوي
بوريا خواهد نيستان شد بذوق شکرت
آبرو افزود تا جستي کنار از طور خلق
ننگ دريا در گره بست اعتبار گوهرت
آمد و رفت نفس (بيدل) قيامت داشته است
پشت و روي يکورق کردند چندين دفترت