شماره ١٧٤: ما را براه عشق طلب رهنما بس است

ما را براه عشق طلب رهنما بس است
جائي که نيست قبله نما نقش پا بس است
جنس نگه زهر که بود جلوه سود ما
سرمايه بهر آينه کسب صفا بس است
ننشست اگر به پهلوي ما تير او زنار
نقشي بحسرتش زني بوريا بس است
سرگشته ئي که دامن همت کشد زدهر
بر دوش عمر چون فلکش يک ردا بس است
گو سرمه عبرت آينه ديده ها مباش
ما را خيال خاک شدن توتيا بس است
يکدم زدن بخاک نشاند سپند را
هر چند ناله هيچ ندارد مرا بس است
گر مدعا زجاده اوهام جستن است
يک اشک لغزش تو فنا تا بقا بس است
منت کش نسيم نشد غنچه حباب
ما را همان شکسته دلي دلکشا بس است
آخر سري بمنزل مقصود مي کشيم
افتادگي چو جاده درين ره عصا بس است
يارب مکن ببار دگر امتحان ما
برداشتيم پيش تو دست دعا بس است
عرض شکست دل بزبان احتياج نيست
رنگ شکسته آينه حال ما بس است
(بيدل) دماغ دردسر اين و آن کر است
با خويش هم اگر شده ايم آشنا بس است