که شود بوادي مدعا بلد تسلي منزلت
که نه بست طاقت هرزه دو قدمي بر آبله محملت
نه تکلف تگ و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن
زگشاد يک مژه ناز کن بهزار عقده مشکلت
توکم از غبار سحر نه ئي بتردد آنهمه نم مکش
که گذشته ئي زجهات اگر عرق جبين نکند گلت
بکتاب دانش اين و آن مکن آنقدر سبقت روان
که دمد زپشت ورخ ورق خط شهبه حق و باطلت
زسواد کارگه صور بغبار نقب گمان مبر
تو بشرط آنکه کني نظر همه عينک آمده حايلت
قدمت بکنج ادب شکن در ناز خيره سري مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند بدر از دلت
چو شکست کشتيت از قضا بمحيط گم شو و برميا
که مباد غيرت سوختن فگند چو تخته بساحلت
زحرير و اطلس کر و فر بقبار جوع هوس مبر
که بخويش تافگني نظر زدو سوست زخم حمايلت
اگر اهل جود و کرامتي بگشا کفي بشگفتني
که سحر طواف چمن کند زتبسم لب سايلت
همه جا جمال تو جلوه گر همه سو مثال تو در نظر
بتاملي مژه باز کن که نسازد آينه غافلت
ادبم کجا مژه واکند که حق تحير ادا کند
دو جهان گرفته هجوم دل زنگاه آينه مايلت
زشکوه برق غرور تو که شود حريف حضور تو
همه جا نگاه ضعيف ما مژه ميکشد بمقابلت
به تسلي دل چاک ما که رسد زبعد هلاک ما
که شکسته بر سر خاک ما پري از طپيدن بسملت
بجهان شهرت علم و فن اگر اين بود اثر سخن
نرسد خروش قيامتي بصرير خامه (بيدلت)