گل در چمن رسيد و قدم بر هوا گذاشت
جاي دگر نيافت که بر رنگ پا گذاشت
تعمير رنگ زاب و گل اعتماد نيست
نتوان بناي عمر بدوش وفا گذاشت
عمريست خاک من بسر من فتاده است
اين گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت
وامانده قلمرو ياسم چو نقش پا
زين دشت هر که رفت مرا برقفا گذاشت
ميخواست فرصت از شرر کاغذ انتخاب
رنگ پريده بزورقم نقطها گذاشت
رفتم زخويش ليک بدوش فتادگي
برخاستن غبار مرا بي عصا گذاشت
هر جا روي غنيمت يکدم رفاقتيم
ما را نميتوان باميد بقا گذاشت
با خود فتاد کار جهان از غرور عشق
آه اينچه ظلم بود که ما را بما گذاشت
زين گردن ضعيف که باريکتر زموست
بايد سر بريده به تيغ قضا گذاشت
آنرا که عشق از هوس هرزه واخريد
برد از سگ استخوان و به پيش همه گذاشت
(بيدل) عروج جاه خطرگاه لغزش است
فهميده بايدت بلب بام پا گذاشت