شماره ١٦٣: گر همه در سنگ بود آتش جدائي ديد و سوخت

گر همه در سنگ بود آتش جدائي ديد و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گرديد و سوخت
دي من و دلدار ربط آب و گوهر داشتيم
اين زمان بايد رقاصد نام او پرسيد و سوخت
خاک عاشق جامه احرام صد دردسر است
برهمن زين داغ صندل بر جبين ماليد و سوخت
از تب و تاب سپند اين بساط آگه نيم
اينقدر دانم که در ياد کسي ناليدو سوخت
حلقه صحبت دماغ شعله جواله داشت
تا بخود پيچد تامل رنگ گردانيد و سوخت
دوزخ نقد است وضع خودسري هشيار باش
شمع اينجا يک رگ گردن بخود باليد و سوخت
انفعال عالم بيحاصلي برق است و بس
چون نفس خلقي دکان سعي بيجا چيد و سوخت
شبنم از خورشيد تابان صرفه نتوانست برد
عالمي آئينه با رويت مقابل ديد و سوخت
وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا
بال موجي داشتم در گوهر آراميد و سوخت
برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتي
ياد خويت کرد جرأت آتش انديشيد و سوخت
نخل من زين باغ حرمان نوبري حاصل نکرد
چون چنار آخر کف دستي بهم سائيد و سوخت
اينقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم
شعله را بايد بحالم تا ابد لرزيد و سوخت
دوستان آخر هواي باغ ملکانم نساخت
همچو داغ لاله دربرگ گلم پيچيد و سوخت
از جنون جولاني تحقيق اين (بيدل) مپرس
شعله جواله ئي بر گرد خود گرديد و سوخت