شماره ١٦١: گردي زخويش رفتن ما هيچ برنخاست

گردي زخويش رفتن ما هيچ برنخاست
چون گل دراي قافله رنگ بي صداست
تا سر نهاده ايم بخاک در نياز
مانند سايه جبهه ما محو نقش پاست
بنياد ما چو غنچه طلسم هواي تست
تا سر بجاست بوي خيال تو معز ماست
کس رايگان نچيد گل از باغ اعتبار
آب عقيق و نشه مي نيز خون بهاست
عارف شکست رنگش از آگاهي است و بس
بوي رسيدگي بثمر سيلي جفاست
آن کيست فکر بي بري از پاش نفگند
از سايه سرو نيز درين بوستان دوتاست
ما را فنا شکنجه پرواز شوق نيست
شبنم دميکه رفت زخود جوهر هواست
ناآشناي صورت واماندگان نه ايم
ما را بقدر آبله آئينه زير پاست
شوق فسرده از نگهي تازه مي شود
يک برگ کاه شعله وامانده را عصاست
عمريست ناز آئينه عجز ميکشيم
رنگ شکسته هم بمزاج دل آشناست
هر چند ما بگرد خرامش نميرسيم
برگشته است آن مژه اميدها رساست
(بيدل) چو ني زناله نداريم چاره ئي
تا راه جنبشي زنفس در گلوي ماست