شماره ١٥٩: گرد اندوه دلم دام تماشاي صفاست

گرد اندوه دلم دام تماشاي صفاست
زنگ بر آينه ام آب رخ آئينهاست
نيست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت
الفت دام تمناي تو پرواز رساست
کشته ناز تو شد آئينه عمر ابد
تيغ ابروي ترا خاصيت آب بقاست
بسکه از عجز طلب داغ تمناي توام
در رهم نقش قدم آئينه دست دعاست
ميکند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه
جلوه و آينه محروم لقا رسم کجاست
مطرب بزم ادب ساز وفا شور دل است
بيخوديها نفس بال و پر عجز نواست
يکجهان فضل و هنر خاک ره آگاهي است
جوهر آينها فرش گلستان صفاست
زاهد از سير گلستان حقيقت عاريست
کور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست
کثرت آباد جهان جوش گل يک رنگيست
پرده چشم غلط بين تو محجوب خطاست
نيست مانند سحر گرد من اسباب زمين
يکقلم بال پريشان نفس جزو هواست
زندگي رنج جفاهاي تمنا بوده است
عرض سنگيني اين بار هوس قد دوتاست
از اثرهاي گل عيش چمن زار جهان
نيست جز داغ جنون (بيدل) اگر نقش وفاست