شماره ١٥٣: کام همت اگر انباشته ذوق خفاست

کام همت اگر انباشته ذوق خفاست
شهر حاجت نمک مائده استغناست
غره نشين بکمالي که کند ممتازت
بيشتر قطره گوهر شده ننگ درياست
آنسوي چرخ برون آز خود و ساغر گير
نشه مي بدل شيشه همين رنگ نماست
سجده ما نه چو زاهد بود از بي بصري
حلقه گرديدن ما حلقه چشم ميناست
قدمي رنجه کن از عشرت ما هيچ مپرس
خاک را جام طرب در خور نقش کف پاست
گوشه گيري نشود مانع پرواز هوس
اين شرر گر همه در سنگ بود سر بهواست
حال بي ساخته ات جالب استقبال است
خواهد امروز شدن آنچه بفکرت فرد است
سجده دانه چمن ساز نهال است اينجا
عجز اگر دست تو گيرد سرافتاده عصاست
از سر دل نگذشتيم بچندين وحشت
نالهاي جرس ما ز جرس آبله پاست
عجز سازيست که در ياس گم است آهنگش
اشک اگر شيشه بکهسار زند ناله کجاست
قيد اسباب بوارستگي ما چکند
بوي گل در جگر رنگ هم از رنگ جداست
ياد او کردي و از خويش نرفتي (بيدل)
گر عرق رخت بسيلت ندهد جاي حياست