کاهش طبع من از فطرت بيباک خود است
شمع را برق فنا شعله ادراک خود است
غير مشکل که شود دام اسيران وفا
قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است
بر نکرديم سر از دائره حيراني
شبنم ما نگه ديده نمناک خود است
رنگ بيتابي دل از نفس من پيداست
گردن شيشه اين باده رگ تاک خود است
طوبي اينجا ثمرش قابل دلبستن نيست
زاهد از بيخبري ريشه مسواک خود است
گر دل از شرم کرم آب شود ايثار است
ورنه گوهر همه جا عقده امسال خود است
نيست دل را چو شکست انجمن عافيتي
صدف گوهر ما سينه صد چاک خود است
گردباد از نفس سوخته دامي دارد
صيد اين باديه در حلقه فتراک خود است
ضرر و نفع جهان است بنسبت ورنه
زهر در عالم خود صاحب ترياک خود است
دل بخون ميطپد از شوخي جولان نفس
موج بيتابي اين بحر زخاشاک خود است
شعله را سجده گهي نيست چو خاکستر خويش
جبهه ما نقط دايره خاک خود است
(بيدل) از ساده دلي آينه لبريز صفاست
آب اين چشمه زموج نظر پاک خود است