قيد الفت هستي وحشت آشيانيهاست
شمع تا نفس دارد شيوه پرفشانيهاست
شانه را بگيسويش طرفه همزبانيهاست
سرمه را بچشم او الفت آشيانيهاست
ما زسير اين گلشن عشوه طرب خورديم
ورنه چشم واکردن عبرت امتحانيهاست
اي سحر تامل کن يکنفس تحمل کن
وحشت و دم پيري شوخي و جوانيهاست
زلف تا بدارش را شانه ميدمد افسون
ديده وقف حيرت کن موج جانفشانيهاست
پش چشم بيمارش گرد و تا شود نرگس
عيب سرنگوني نيست جاي ناتوانيهاست
بيخودان الفت را نيست کلفت مردن
مردني اگر باشد بيتو زندگانيهاست
در وفا چه امکانست جان کنم دريغ از تو
بر جبين گره مپسند اينچه بدگمانيهاست
چارسوي امکانرا جز غبار جنسي نيست
بستن در مژگان عافيت دکانيهاست
محو ياس کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در طلب عرق کردن نيز تر زبانيهاست
از غرور وهم ايجاد هرزه رفته ئي بر باد
اي غبار بي بنياد اينچه آسمانيهاست
عمرهاست بيحاصل ميزني پر بسمل
بهر نيم جان (بيدل) اينچه سخت جانيهاست