قصر غنا که عالم تحقيق نام اوست
دامن زخويش برزدني سير بام اوست
هر برگ اين چمن رقمي دارد از بهار
عالم نگين تراشي سوداي نام اوست
پر انتظار نامه بران هوس مکش
خود را بخود دميکه رساندي پيام اوست
وحشت زغير خاطر ما جمع کرده است
از خود رميدني که نداريم رام اوست
آه از ستم کشيکه درين صيدگاه وهم
عمري بخود تنيد و نفهميد دام اوست
تا چند ناز انجمن آرائي غرور
اي غافل از حيا عرق ما بجام اوست
جز مرگ نيست چاره آفات زندگي
چون زخم شيشه ئي که گداز التيام اوست
بر هر چه واکني مژه بي انفعال نيست
خوابيست آگهي که جهان احتلام اوست
شرع يقين دميکه دهد فتوي حضور
عين سواست آنچه حلال و حرام اوست
شرط نماز عشق بارکان نميکشد
کونين و يک محرف همت سلام اوست
اي فتنه قامت اينچه غرور است در سرت
تيغي کشيده ئي که قيامت نيام اوست
فرد است از مزار من آئينه ميدمد
خاکم چمن دماغ کمين خرام اوست
افسانه خيال بپايان نميرسد
عالم تمام يکسخن ناتمام اوست
(بيدل) زبان پرده تحقيق نازک است
هسته گوش نه که خموشي کلام اوست