قامتش سامان شوخي از نگاه ما گرفت
اين نواي فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستي ما حايل آن جلوه سرشار نيست
از حبابي پرده نتوان بر رخ دريا گرفت
با همه افسردگي خاشاک غيرت پروريم
آتشي هر جا بلندي کرد فال از ما گرفت
در سواد فقر خوابيده است فيض زندگي
صبح شد صاحب نفس تا دامن شبها گرفت
عشق اگر رو بر زمين مالد همان تاج سر است
پرتو خورشيد را نتوان بزير پا گرفت
صحبت ديوانگان دارد اثر کز گردباد
چين وحشت دامن آسايش صحرا گرفت
بي نشاني صيد گاه همت پرواز کيست
شاه باز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعي پا بر جا زمين آخر بدندانها گرفت
کور شد حاسد زرشک معني باريک من
خيره مي بيند چو مو در ديده کس جا گرفت
گريه مستي بآن کيفيتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مينا گرفت
داغم از کيفيت تدبير شوخيهاي حسن
خواستم آئينه گيرد ساغر صبها گرفت
زودتر (بيدل) بمنزلگاه راحت ميرسد
زاد راه خويش هر کس وحشت از دنيا گرفت